در منی و اینهمه زمن جدا
با منی و دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم بسینه می طپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
برکشی تو رخت خویش ازین دیار
سایه توام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بر گزینمش بجای تو
شادی و غم منی بحیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ... مگر بخواب ها به بینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم وز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند ... بلکه ره برم بشوق.
در سراچه غم نهان تو
من همونم که همیشه
غم و غصم بی شماره
اونیکه تنها ترین
حتی سایه ام نداره
این منم که خوبیامو
کسی هرگز نشناخته
اونکه در راه رفاقت
همه هستی شو باخته
هر رفیق راهی با من
دوسه روزی همسفر بود
ادعای هر رفاقت
واسه من چه زودگذربود
هر کی بازمزمه عشق
دو سه روزی عاشقم شد
عشق اون باعث زجر
همه دقایقم شد
اونکه عاشق بود عمری
ز جدا شدن می ترسید
همه هراس وترسش
به دروغش نمی ارزید
چه اثر از این صداقت
چه ثمر از این نجابت
وقتی قد سرسوزن
به وفا نکردیم عادت
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من میشناختم او را
نام تو راهمیشه به لب داشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بینام و بینشان
آن مرد بیقرار
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
وگفتگو نمیکرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
پاکتر از چشمه ای نور
همچون زلال اشک
یا چون زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
آن کوه استوار
وقتی به یاد روی تو میبود
میگریست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
آلوده است و لایق دیدار یار نیست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید روزی اگر
چه ؟
او ؟
نه آه ... نمی آید
شعر از: حمید مصدق
خداحافظ ای ماه دلگیرم
خداحافظ که دور از تو آروم نمیگیرم
تورو به دست خدا سپردم
تنهایی و جدایی تقدیر ما بود
همراه و عاشقانه از هم گذشتیم
افسوس که دنیای ما از هم جدا بود
افسوس که غربت ما بی انتها بود
خداحافظ رویای شیرینم
هنوزم تو نگاه تو فردامو میبینم
دلم گرفته
فرصت نشد پناه بی کسی تو باشم
با بغضی عاشقانه باید ازت جدا شم
خداحافظ، تنهایی تقدیر ما بود
خداحافظ، که این جدایی پایان عشق ما نیست
خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ
چه سخته جدایی
امیدی ندارم که بی تو بخندم
که طاقت بیارم
نگامو باور کن
اگر چه دلگیرم
پرواز ما از هم گناهه تقدیرٍ
هنوزم مبهوطه این خواب کوتاهم
خداحافظ هم بغضم
خداحافظ همراهم
(به دوست خوبم JJ)
مرا دریاب
تو ای تنهاترین شاهد
تو ای تنها در این دنیا و هر دنیا
بجز تو آشنایی من نمییابم
بجز تو تکیهگاه و همزبانی من نمیخواهم
مرا دریاب
تو میدانی که من آرام و دلپاکم
و میدانی که قلبم جز به عشق تو
و نام تو
و یاد تو
نخواهد زد
و میدانی که من ناخوانده مهمانی در این ظلمتسرا هستم
مرا دریاب
که من تنهاترین تنهای بیسامان این شهرم
مرا بنگر.. مرا دریاب
قسم به راز چشمانم
به اقیانوس بیپایان رویایم
به رنگ زرد به رنگ بیوفاییها
به عشق پاک
به ایمانم
به چین صورت مادر
به دست خستهی بابا
به آه سرد تنهایی
به قلب مردهی زاغان
به درد کهنهی زندان
به اشک حسرت روحم
به راز سر به مُهر سینهی اسبم
اگر دستم بگیری و
از این زندان رها سازی
برایت عاشقانه شعر خواهم گفت
همین یک قلب پاکم را
و روح بیقرارم را که زندانیست
به تو ای مهربان تقدیم خواهم کرد
مرا از غربت زندان رها گردان
نگاه بیپناهم بر در زندان تنهایی روح خستهام خشکید
مرا دریاب
مرا دریاب که غمگینم
روح تبدار مرا پاشویه کن | آه! ای ابر بهاری مویه کن | |
هم تو میدانی چه مشکل میبرم | این گران باری که بر دل میبرم | |
آه! ای یاران دلم از دست رفت | هستیام در پای آن سرمست رفت | |
عاشق شبهای تنهایی منم | انتهای هر چه رسوایی منم | |
بارها با ماه خلوت کردهام | بارها با لاله صحبت کردهام | |
روح من با عشق عنابی تر است | فکر من از آسمان ، آبی تر است | |
پیش پای عشق زانو میزدم | من سر هر کوچه یا هو میزدم | |
گل به گل داغ است کتف شعر من | آه ! آه ! ای شاعران نسترن | |
از شقایق رو گرفتن مشکل است | با جدایی خو گرفتن مشکل است | |
او مرا یک باغ بیپروانه کرد | او شبی آمد... مرا ویرانه کرد | |
هر چه هست از چشم پر نیرنگ اوست | شوخ چشمست و دلم در بند اوست | |
دل اسیر ایها الساقیش شد | دل مرید کیش اشراقیش شد | |
شرح احساسات سبز بلبل است | او که خویشاوند نزدیک گل است | |
چشم او یک کاسه اقیانوس بود | او که با آیینه ها مانوس بود | |
کهکشان در کهکشان اعجاز داشت | در نگاهش آسمانی راز داشت | |
آمد از آنسوی پرچین نیاز | آمد از نُه توی جنگلهای راز | |
در وفا سیلی خورم کرد و گذشت | آمد از دردش پُرم کرد و گذشت | |
عشوهای کرد و خرابم کرد و رفت | مثل شمع بزمی آبم کرد و رفت | |
سالها شبنم پرستی کردنم | این هم از یک عمر مستی کردنم | |
چوب عمری بیوفایی را بخور | آی دل ... زهر جدایی را بخور | |
خندهای بر خاطراتت کرد و رفت | آی دل ... دیدی که ماتت کرد و رفت | |
من که گفتم این پرستو مرده نیست | من که گفتم این بهار افسرده نیست | |
هم شکست و هم شکستم داد دل | وه ... عجب کاری به دستم داد دل |
تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده
باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری
از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: اما یک روز دیگر هم
رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر
باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار میتوان کرد...
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزارسال زیسته است و
آنکه امروزش را در نمییابد، هزار سال هم به کارش نمیآید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و
مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما می ترسید حرکت
کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده
ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد.
زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد
که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید
بگذارد. میتواند...
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد،
زمینی را مالک نشد،
مقامی را به دست نیاورد اما...
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید.
روی چمن خوابید.
کفش دوزکی را تماشا کرد.
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمیشناختندش سلام کرد و برای آنها
که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،
لذت برد و سرشار شد و بخشید،
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود
بله دوستان عزیز...
زندگی، درک همین اکنون است
زندگی، شوق رسیدن به همان فرداییست..
که نخواهد آمد.
تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز، پُر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی...
آخرین فرصت همراهی با، امید است.
زندگی شاید آن لبخندیست، که دریغش کردیم.
زندگی، زمزمهی پاک حیات است، میان دو سکوت.
زندگی، خاطرهی آمدن و رفتن ماست.
لحظهی آمدن و رفتن ما، تنهاییست...
من دلم میخواهد...
قدر این خاطره را دریابیم.
من در سکوت ساده ی شب های بی پناه
وَاندر درخشش آن ماه نقره ای
در آسمان تیره ی تنهای بی فریب عکس تو را دیدم
در ازدحام خالی از حس خیابان ها
آری تو را دیدم !
هر جا که میرفتم هر جا که می ماندم
در خواب و در رویا،وَهمِ تو با من بود
من با خیالت زندگی کردم
و خویشتن را در خود رها کردم و با تو پیوستم اما ندانستی !
هر شب که من تنهای تنها با دیدگان پر ز اشکم خیره
میگشتم به سوی ماه
تو در کدامین جای این دنیا
وَاندر کدامین چشم ساحر تصویری از ماه می دیدی؟
من خیره در شب بودم و تو خیره در چشمان او بودی !
هرگز ندانستی ! هرگز نفهمیدی !...
هرگز ندیدی عشق را در آن نگاه سرد و گیج من
و خوب میدانم دیگر نمی فهمی دیگر نمیدانی !..........
این عشق یک رازست بین منو آن ماه
او شاهد است آری،او شاهد عشق من و اشک منست آری.............
روزی اگر عشق مرا دانستی و در آن تردید کردی تو
از ماه بپرس آنرا
او خوب میداند،عشق مرا حفظ است
از بس که عشقم را در گوش او تکرار کردم من
در آن شب آرام مهتابی،که خالی قلبم از حس عشقت در تلاطم بود............
شیرین ک
ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیر ها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین
جفا
دلم خیلی واسه خودم تنگ شده....
نمی دونم تو کدوم کوچه گمش کردم....
آخرین بار توی یه کوچه با دیوارهای قدیمی با اصالت و فرهنگ با هم بودیم....
من بودم و خودم....
مست از نسیم عشق به باهم بودن فکر می کردیم....
هر دری رو واسه پیدا کردن دلبر می زدیم...
گاهی من خسته می شدم و گاهی اون....
اما گاهی من به اون دلداری می دادم و گاهی اون به من...
نجوا کردن رو دوست داشتیم.....
می گفتیم و می گفتیم.... از عشق ... دل .... بودن.... و ماندن....
گاهی تنها نسیمی که گلبرگی رو نوازش کرده بود افکار آتشین مارو خنک می کرد...
راه عاشق بودن رو بلد بودیم....
می دونستیم عشق چند بخشه....
بخش اول... معرفت.... بخش دوم جنون... و بخش آخر فنا....
ولی یهو هوا سرد شد...
تاریک شد...
کوچه گم شد....
شعله ها خاموش شد و من گم شدم....
و از اون روز دیگه کسی منو ندید..
نفهمید...
و نخواست..
حالا من گم شدم
و تو تاریکی گم شدن
تنها آوازه خوانی تنهام....