خلوت نشین

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

خلوت نشین

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

در دل حرفهایی دارم از جنس نگفتن...

در دل حرفهایی دارم از جنس نگفتن...

باز خودمو گم کردم توی نقطه چین باید و نبایدهام...

توی ترس حرفهای اجباریه گفته نشده...

باز هم وقت نوشتن یاد فاصله هایی افتادم که غوغا می کنند...

همان واژه های تکراری...

همان دلتنگیهای همیشگی و همان رنجهای دوری و دلدادگی ...

باز می نویسم تا بتونم روی سفیدی کاغذ ، خاکستریهای دلمو نقاشی کنم...

شاید بازی با کلمات ، جمله ها و خطهای کاغذ باعث بشه توی کوچه پس کوچه های لغات

گم بشم و راه برگشت به کلبه ی غصه را پیدا نکنم !

گاهی گم شدن خوبه ! گم بشم که فراموش بشم...گم بشم که فراموش کنم...

گاهی فراموشی خوبه ! تا فراموش کنم فراموش کردنی هارو !

این روزا.....

با سایه ام هم نمی سازم...

این روزا...

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

کلاف رو دیدی؟... با یک (ه) اضافه تر خـــود خـــود منم ؛ الان . . .

کلافه ام از اینهمه خستگی...

خسته از به زبان نیاوردن افکار نیمه تاریک وجودم که شنیدنش گوش دل می خواهد...

سکوت...گویی این تنها پاسخی ست از تو برای دلتنگیهای من...

همیشه دلتنگم...دلتنگ آمدنت

تمامی لحظات تو را می خواهند و برای با تو بودن دلتنگی می کنند

امروزم داره تموم میشه...انگار دیروزم تکرار شد..!

دیشب داشتم فکر می کردم به زندگیم ! چقدر زود گذشت ۲۳ سال از عمرم !

چقدر زود دارم نزدیک می شم به یک ربع قرن !

و آنوقت با خودم می گویم چه کرده ای با یک ربع قرن ؟!

نمی دونم چرا حساب دو دو تا چهار تای زندگیم درست در نمیاد این روزها...

می دونم اینی که الان هستم کافی نیست...کمی غلطه اشتباهه...

نه...نه...ناامید نیستم... فقط کمی دلگیرم...

من اینجا هستم ولی تو را نمی بینم...

راه رفته را برگشتن سخت است...

وقتی تو نیستی...

لحظه هایم به انتظار مبتلاست و اتاقم به سکوت نبودنت درگیر...

برای آمدنت روی تمام بغض های دیرینه خط می کشم

همه ی ناله ها را به آخر می رسانم

پل می زنم بین هرچه آه سرد و گرمی دیدارت...

اما باز هم...

من می مانم و هیچ وقت نیامدن هایت

تو می مانی و همه ی فاصله ها

می دانم... عبور کردیم از ثانیه های سخت...

اما انگار این دقیقه های آخر بیش از دقیقه های قبل سخت تر می گذرد...

می خواهم بدانم کوله باری که تو را تا آخر این جاده ضمانت خواهد کرد کدامین نشانی

بازگشت را برای من جا می گذارد...؟!

اما هنوز هم با کاشهایم تو را یاد می کنم

نمی دانم...

انگار در تو چیزی هست که دیدن یا ندیدنت تو را از من نمی کاهد...

باید انتخاب کرد...قلبت را یا غرورت ؟!

عاشق شدن هزینه دارد...باید چیزی بخشید تا چیزی بدست آورد...

و وای به روزی که هیچ چیز برای قربانی کردن باقی نمانده باشد یا داشته های

 یک انسان ارزش فدا شدن نداشته باشد...

باورت داشتم از روز نخست...آمدی تا باشی...ولی...

کاش "یادت نرود" روی آن نقطه پر رنگ بزرگ...بین بی باوری آدمها...

یک نفر می خواهد با تو باشد...نکند کنج هیاهو "مرا از یادت ببری ... ؟!"

تمام تلاشم را خواهم کرد...

قول داده بودم

من به خودم قول داده بودم...

خاطرم هست !

ناامیدی را پس زدم...پس هستم...زنده ام...نفس می کشم...

مواظب قدمهایم هستم...

نکند لغزش سنگی زیر کفشهایم در آنسوی دنیا گردبادی بپا کند !

راستی.......!

امشب خودمو تکوندم...!

تاره فهمیدم ارزنده ترین داراییم تویی...

پس وجودتو هیچ وقت از من دریغ نکن...

(در انتهای این شکایت باز هم عشق عمیقم را به زیر پاهایت می ریزم و هیچ ذره ای از

وجودم به ناراحتیت رضایت ندارد...

دلم اهل شکایت نیست... فقط درد دل کردم.... همین ... )

کوله بار آدمها

روزی که آدما می خواهند از عالم در بیان تو این دنیا پیش خدا گریه می کنن که : " خدا چرا می خوای ما رو از خودت دور کنی ؟ ما نمی خوایم از پیشت بریم "

خدا میگه : من یه کوله بار بهتون میدم که با اون می تونید به خواسته هاتون برسید
تو این کوله بار اینا هستش :

بعد آدم ها می گن با این کوله بار به این بزرگی که به ما دادی باز هم حاضر به ترک و نیستیم .
خدا میگه : نگرانی شما از چیه ؟
آدما می گن : ما اگه از پیشت بریم دیگه نمیتونیم پیشت برگردیم!!!

خدا میگه :یه چیزه دیگه هم تو کوله بارتون براتون قرار میدم !؟! اونم اینه :

1) عشق : برای اینکه بتونید انسانهای دیگه ای رو دوست داشته باشید

2) محبت : برای اینکه بتونید به انسانهای دیگه مهربونی کنید

3) دوستی : برای اینکه بتونید برای خودتون هم صحبتهای خوبی پیدا کنید

4) قلب : برای اینکه اگه یه روزی خواستید بتونید یکی رو توش جا بدید و همیشه دوستش بدارید

5) دل : برای اینکه احتمالا کسایی پیدا می شن که بخوان پا روش بذارن

6) تنفر : برای اینکه بتونید از چیزای بد دوری کنید

7) عصبانیت : برای اینکه بتونید در مواقعی ناراحتی خودتون رو نشون بدید

8) غم و غصه : برای اینکه بتونید وقتی دلتون گرفت منو از ته دل صدا کنید

10) گریه و آه : برای سختیها و تنهایی ها چون می تونید دردتون رو با اون تخلیه کنید

9) شادی : برای اینکه بتونید احساس خوب بودن و زندگی شیرین رو درک کنید

11) نگرانی ها : که همیشه همراهتون هست چون اگه نباشه مزه خوبی ها رو نمیتونید درک کنید

12) آرامش : برای مواقعی که فکر می کنید احتیاج به استراحت کردن دارید

13) مرگ : برای اینکه بدونید و مطمئن باشید که یه روزی حتما حتما پیش خودم برمی گردید .

من تنها خدا را دوست دارم...

از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید.. از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید.. از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید و تنها خدا را دوست دارم!!! چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!! چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!! چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!! چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!! چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!! چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!! چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!! و من تنها خدا را دوست دارم...

من این بازی را ادامه می دهم ........

دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم ان طرف دیوار.مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد . به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود . گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار . آن طرف حیاط خانه ی خداست و آنوقت هی در می زنم .در می زنم . در می زنم و می گویم : (( دلم افتاده توی حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید ... ))
کسی جوابم را نمی دهد . کسی در را برایم باز نمی کند . اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین و من این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند . تا دیگر دلم را پس ندهند . تا آن در را باز کنند و بگویند بیا خودت دلت را بردار و برو . آنوقت من می روم و دیگر هم برنمی گردم . من این بازی را ادامه می دهم ........

هوس کوچ به سرم زده...


هوس کوچ به سرم زده،

شاید هم هجرت، نمی دانم.

ز این بی دلی ها خسته شدم.

دستانم را به دستان هیچ کس می سپارم و درد دل می کنم با درختان.

دیوانگی هم عالمی دارد...

دوست واقعی

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"

من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یک غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار دلم براش سوخت و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یک قطره درشت اشک در چشمهاش خودنمایی می کرد.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: "این بچه ها یه مشت آشغالن!"

او به من نگاهی کرد و گفت: "هی، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: "پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، ‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من می دیدم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: "هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد (همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: "مرسی".

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: "فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان، شاید هم یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستان واقعی تان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودکشی کند. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش مجبور نباشد بعد از مرگش وسایل او را به خانه بیاورد.

مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیرقابل بحث، بازداشت".

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را اینگونه درک نکرده بودم ...

هرگز تاثیر رفتارهای خود را بر دیگران دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم و در وجود دیگران بدنبال خدا بگردیم.

"دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند."

هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد. دیروز،‌ به تاریخ پیوسته. فردا، رازی است ناگشوده. اما امروز هدیه ایست از جانب خداوند که باید آنرا قدر بدانیم ...


«راستشو بخاین دلم خیلی تنگ شده برای دوستام. دلم می خواد یه بار دیگه همه دور هم جمع بشیم. ولی الان هر کدوم توی شهری دیگه دنبال گرفتاری های خودمون هستیم.»

امشب به قصهء دل من گوش می کنی

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقهء سبز نوازش است

با برگ های مرده همآغوش می کنی

گمراه تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی

تو درهء بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟

فروغ فرخزاد


«امشب به قصهء دل من گوش می کنی»

«فردا مرا چو قصه فراموش می کنی»

سفر

در انتهای هر سفر در آینه دار و ندار خویش را مرور می کنم، این خاک تیره، این زمین، پاپوش پای خسته ام، این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام...

اما خدای دل، در آخرین سفر در آینه به جز دو بی کران بی کران، به جز زمین و آسمان، چیزی نمانده است،

گمگشته ام، حکایت، ندیده ای مرا