خلوت نشین

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

خلوت نشین

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

گم شدن...

ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیر ها                     زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
 

دلم خیلی واسه خودم تنگ شده....
نمی دونم تو کدوم کوچه گمش کردم....
آخرین بار توی یه کوچه با دیوارهای قدیمی با اصالت و فرهنگ با هم بودیم....
من بودم و خودم....
مست از نسیم عشق به باهم بودن فکر می کردیم....
هر دری رو واسه پیدا کردن دلبر می زدیم...
گاهی من خسته می شدم و گاهی اون....
اما گاهی من به اون دلداری می دادم و گاهی اون به من...
نجوا کردن رو دوست داشتیم.....
می گفتیم و می گفتیم.... از عشق ... دل .... بودن.... و ماندن....
گاهی تنها نسیمی که گلبرگی رو نوازش کرده بود افکار آتشین مارو خنک می کرد...
راه عاشق بودن رو بلد بودیم....
می دونستیم عشق چند بخشه....
بخش اول... معرفت.... بخش دوم جنون... و بخش  آخر فنا....
ولی یهو هوا سرد شد...
تاریک شد...
کوچه گم شد....
شعله ها خاموش شد و من گم شدم....
و از اون روز دیگه کسی منو ندید..
نفهمید...
و نخواست..
حالا من گم شدم

و تو تاریکی گم شدن

تنها آوازه خوانی تنهام....


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد