خلوت نشین

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

خلوت نشین

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

دیوانه باران ندیده!!


سهراب گفتی: چشم ها را باید شست...


                                                  شستم ولی!...


سهراب گفتی:جور دیگر باید دید...


                                                  دیدم ولی!...


گفتی زیر باران باید رفت...


                                                  رفتم ولی!...


او نه چشم های خیس و شسته ام را،


نه نگاه دیگرم را، هیچ کدام را ندید!!!



فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:


                                                      "دیوانه باران ندیده!!"

این روزهاحس می کنم از عشق سرشارم


این روزها حس می کنم از عشق سرشارم

حس می کنم حال و هوای دیگری دارم

این من که میبینی ،من یک سال پیشم نیست

پیداست این از چهره ام از شوق بسیارم

حس می کنم چیزی که از چشم تو می آید

این روز ها جا می کند در عمق پندارم

در خواب هم نام قشنگت بر لبم جاریست

یعنی به یاد تو میان خواب بیدارم

می خواستم بعد از شکستن های پی در پی

دل را به دست مردم این شهر نسپارم

می خواستم آن طور که می خواستم باشم

اما تو که باشی من از تسلیم ناچارم

در این غزل تصمیم از آن چشمهایت بود

بی میل تو یک بیت هم ننوشت خودکارم

من آنچه را می خواستم گفتم به تو،حالا

باید که با آری و نه تنهات بگذارم

پیداست تکلیف منو، تو می دهی اما

با این سکوت شیطنت آمیز آزارم

می خواهی از من بشنوی آنچه نباید گفت؟

هرگز نخواهم گفت هرگز ،دوستت دارم

روز تولد

امروز روز تولدم بود،«یازدهم آذر»

حرف زیاد داشتم ولی...

نامی از هزار نام

ای شما!

ای تمام عاشقان هر کجا!

از شما سوال می‌کنم:

نام یک نفر

در شمار نام‌هایتان اضافه می‌کنید؟

یک‌نفر که تا کنون

ردپای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده‌های خویش را نمی‌شناخت

گرچه بارها و بارها

نام این هزارنام را

از زبان این و آن شنیده بود


یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه‌ی گیاه را نمی‌سرود

آه را نمی‌سرود

شعر شانه‌های بی‌پناه را

حرمت نگاه بی‌گناه

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی‌سرود

نیمه‌های شب

نبض ماه را نمی‌گرفت

روزهای چارشنبه ساعت چهار

بارها شماره‌های اشتباه را نمی‌گرفت

ای شما!

ای تمام نام‌های هرکجا!

زیر سایبان دستهای خویش

جای کوچکی به این غریب بی‌پناه می‌دهید؟

این دل نجیب را

این لجوج دیرباور عجیب را

در میان خویش

                        راه می‌دهید؟

قیصر امین‌پور


من و روز عرفه

در زلال آفتاب نگاه خداوند، قنوت عشق را عاشقانه به زمزمه می نشینیم، در روز عرفه که سجاده ای به وسعت هستی گسترده است
کاش در ابری‎ترین لحظه‎ها فریاد بزنم و از باران عرفه سیراب شویم.

سلام بر عرفه که جانمان را به رایحه و خنکای نسیم نوازش می دهد.

خدایا از اعماق وجودم تو را صدا می‌زنم و از تو یاری می‌خواهم ای رحمت کننده و ای گشایش‌گر
خدایا! کمکم کن تو را به خاطر خودت دوست داشته باشم، نه به خاطر خودم و نه به خاطر ترس از عذاب آخرت.
الهى بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده.
الهى راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر. الهى چگونه خاموش باشم که دل در جوش و خروش است و چگونه سخن گویم که خرد مدهوش و بیهوش است.
الهى آن خواهم که هیچ نخواهم.

الهى از نماز و روزه ام توبه کردم بحق اهل نماز و روزه ات توبه این نا اهل را بپذیر.
الهى اگر چه درویشم ولى داراتر از من کیست که تو دارایى منى.
الهى روزم را چو شبم روحانى گردان و شبم را چون روز نورانى.
الهى اثر و صنع توام چگونه بخود نبالم.
الهى کلمات و کلامت که اینقدر شیرین و دلنشین اند خودت چونى.
الهى اگر گلم و یا خارم از آن بوستان یارم.
الهى هر چه پیش آمد خوش آمد که مهمان سفره توایم.
الهى از من آهى و از تو نگاهى.
خداوندا! یک لحظه مرا به خودم واگذار مکن و چیزهای خوبی که به من بخشیده‌ای، از من باز مگیر.

                                  ***********



بدون مقدمه بگم اگه روز عرفه رو از دست بدید به خدا قسم ضرر بزرگی کردید!!!



اونایی که دنبال عشق میگردین...

بیاین تا به خاطر خودمون یه بعد از ظهر هم که شده از کار و پول و خواب و اینترنت وخلاصه همه چیز دل بکنیم.البته اگه خودمونو دوست داریم!!!
بیاین تا با هم دلامونو رو دست بگیریم وببریم در خونه خریدارش...
بیاین تا با خدا آشتی کنیم!!!
آره درسته ....آشتی کنیم
نکنه خدا دیگه تحویل نمی گیره...
نکنه ما رو ول کرده به حال خودمون...

.......

آخه عرفه روز شناخته ....
روزی که باید یه نیگا به گذشتمون کنیم واز این همه نمک خوردن ونمکدون شکستن خجالت بکشیم
آخه روز با خدا صاف بودن...
روز گداییه...
عرفه خدا خیلی قشنگ ما رو می خره حتی اگه هیچ خریداری نداشته باشیم.
))
میگن اگه شب قدر رو از دست دادین امید به عرفه داشته باشین((
خوش به حال اونایی که این روز کربلاهستن...
خوس به حال اونایی که این روز تو صحرای عرفاتن...
آه...............................
ولی بیاین تا با هم ما هم دلامونو پرواز بدیم و بفرستیم پیش خدا....
...
...
...
...
حالا دوستای عزیز و خوبم بیاین تا عصر عرفه یه جایی رو پیدا کنیم وبریم با خدامون بعد از مدتها خلوت کنیم..
شاید این دفعه حاجتامونو بدن !!!
همونایی که دلمونو آتیش زدن !!!
همونایی که خواب و خوراکو ازمون بریدن !!!
همونایی که باعث ناشکریمون شدن !!!
آخه خدا خیلی وقته منتظرمون نشسته !!!!!
خیلی وقته چشم به راهه ...!!!
...
که چرا فلا نی دیگه پیشم نمیاد !!!
دلم واسش تنگ شده........
چرا هر چی صداش میزنم جواب نمیده........
ازش دلگیرم........
....
....
....

بیاین تا خوبا رو واسطه آشتی قرار بدیم ....
آخه این دفعه میخایم دلامونو پیش بهترین خریدارش بذاریم وعشق بگیریم...
.........
.........
راستی میدونین بهترین هدیه ای رو که میشه واسه آشتی ببریم که دلبر نداره چیه...!!!؟؟؟؟
اون اظهار عجز و بیچارگیه
اظهار بدبختیه
اظهار پشیمونیه
.......
.......
.......
خدایی این داداشه کوچیکتونم دعا کنین..
نه....
اول همه رو دعا کنین بعد اگه جایی هم با قی موند ما رو هم فراموش نکنین....
قرارمون عصر عرفه در خونه خدا
یا علی

خدایا...



خدایا ...


احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم.

 
خدایا...
 
می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم.

 
خدایا...

می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی. می دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد. می دانم؛ همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم؛

 نفسم مرا به سویی می کشد و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده.


خدایا...

تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است.


خدایا...

می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد بگویم: نگذار تنهایت بگذارم. 


خداوندا..

من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان،

من از تنهایی و دنیای بی تو می ترسم.


خداوندا...

من از دوستان بی مقدار، من از همرهان بی احساس،

من از نارفیقی های این دنیا می ترسم.


خداوندا...

من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن،

من از ماندن چون مرداب می ترسم.


خداوندا...

من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم.


خداوندا...

. من از ماندن می ترسم


خداوندا...

من از رفتن می ترسم
 

خداوندا...

من از خود نیز می ترسم


خداوندا...

پناهم ده

جای ِ خالی ِ زندگی


یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی!

دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست.

من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...

دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است در سیل باد بی وفای زمانه گم کرده ام.

هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است... .

شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم، شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که چقدر دوستت دارم... .

روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که تو را به خدا سپردم!

این بار به دیدنت آمده ام ، برایت گلاب آورده ام ، دستهایم تنها سنگ سردِ خانه ات را احساس می کنند اما بدان یاس های سپید احساسمان هنوز گرم گرم اند.

زندگی...

پسرک پرسید: زندگی یعنی چی؟ مادرش گفت: یعنی اینکه بشینی درس بخونی، دکتر بشی. گفت: فقط همین؟ مادرش گفت: خوب… غذا بخوری، بزرگ بشی. اصلا ببینم تو به این چیزا چیکار داری؟ برو بشین سر درس ات.

پسرک از خانه بیرون رفت. کنار بازارچه قهوه خانه ای بود. پیرمردی نشته بود و قلیان می کشید. پسرک از پیرمرد پرسید: زندگی یعنی چی؟ پیر مرد گفت: یعنی اینکه بدنیا بیای، بزرگ بشی، پیر بشی و بعدشم… گفت: بعدشم چی؟ پیرمرد گفت: بعدش رو وقتی موقعش شد میفهمی. پسرک رفت و رفت تا به یک مرد جوان رسید و سوال خود را از جوان پرسید. مرد جوان گفت: یعنی اینکه عاشق بشی، دیوونش بشی بعدش یهو… پسرک گفت: بعدش یهو چی؟ جوان گفت: هیچی، زندگی یعنی همین دیگه.
پسرک رفت و به یک زن خیاط رسید و زن جوابش رو داد: زندگی یعنی این چرخ خیاطی من، یعنی کار کردن. آدم با کار زندس. اگه کار نکنی نه شیکمت سیر میمونه نه میتونی لباس بخری بپوشی نه هیچ چیز دیگه. پسر نگاهی به چرخ خیاطی انداخت و رفت.
پسر رفت و رفت و از کوه ها و جنگل ها گذشت و بدنیال معنی زندگی گشت ولی نمی دانست که خود دارد در زندگی قدم می گذارد.
زندگی از نظر اون این بود: زندگی یعنی به دنبال معنی زندگی گشتن!

 

زندگی قصر دل انگیز خیال…زندگی زمزمه گرم جهان

زندگی بوی دلاویز وصال…زندگی آینه پاک زمان

در نگاه گل سرسبز وجود…در دل شادی و شور

در سراپرده ایی از بود و نبود………….

زندگی رسم خوش عاطفه هاست

گردش چرخ حیات…تپش قلب زمین

انعکاس گل نورانی مهر…بر بلندای تن آینه ها

زندگی خنده زیبای امید…بر شب تیره یأس

تابش نور خدا…بر دل مرده خاک

زندگی سنبل عشق…….زنگی شادی و شوق

زندگی یکسره پیوند و صفاست

زندگی زیباست

*چه دیر میفهمیم که زندگی همان روزهایی بود که زود سپری شدنش را آرزو میکردیم*

دوست داشته باش و زندگی کن! زمان برای همیشه از آن تو نیست...