خلوت نشین

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

خلوت نشین

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

نسیمی از دیار آشتی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

باری اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟

من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان بر می افرازم سرم را

آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است
تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه

نام بلند عشق را تکرار کردم

با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم

وز غصه مردم شبی صدبار مردم

شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن

من با صبوری بر جگر دندان فشردم

اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم

بر من نگیری من به راه مهر رفتم

در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت

در راه باریکی که از آن می گذشتیم
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد

ایمان به انسان شب چراغ راه من بود
شمشیر دست اهرمن بود

تنها سلاح من در این میدان سخن بود

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت

برگی از این دفتر بخوان شاید بگویی
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت

شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود

در خارزار دشمنی ها
شاید که طوفان گران بایست می بود

تا برکند بنیان این اهریمنیها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند

دیر است دیراست تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما ندایی در کویر است

نوح دگر میباید و طوفان دیگر

دنیایی دیگر ساخت باید
وزنو در آن انسان دیگر

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا

با کوله بار شوق خود ره می سپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد

در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد


"فریدون مشیری"

دلتنگی برای یک تکیه گاه ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

تا حالا فکر کردین که چرا یه مدت توی جاده زندگی با یکی هم مسیر می شین، بعد سر یه دو راهی هر کدوم مسیر تازه ای رو انتخاب میکنید ؟

قطعاً توی این هم مسیری، تنهائی هاتون رو با هم قسمت کردین، شادی هاتون رو هم همینطور. گاهی وقتها هم که تو راه گم شدین، پناه همدیگه بودین ...

یک وقتهائی که یکی تون از ادامه راه خسته میشد اون یکی دیگری رو ترغیب میکرد، زیر بال و پرش رو میگرفت و بلندش میکرد، یا اینکه یه جاهائی خسته میشدین اما هر کدوم به عشق همسفری با اون یکی، شونه به شونه با هم راه میرفتین و ادامه می دادین ...

همه چی خوب پیش میره، تا اینجا نقشه زندگی هر دوتون یکی است. اما وقتی میرسین به یه دو راهی، نقشه رو نگاه میکنین، از اینجا به بعد نقشه هاتون با هم فرق داره!

فکر میکنید اگه تو راه بمونین کسی نیست به جلو هولتون بده!

کسی نیست زیر بال و پرتون را بگیره!

یا فکر میکنید اصلا به عشق کی بقیه راه رو برم ؟!

اما گروه دیگه ای هستند که به خودشون، به حسشون، به درسهائی که تو این گمراهی گرفتن اعتماد میکنند و سعی میکنند ادامه راه رو با اتکا به نفس بیشتری طی کنند.

اونا یه فرقی دارند و اینه که میدونند باید از درسهایی که از همراهشون تا به اینجا گرفتند برای ادامه راهشون استفاده کنند. اونا باور دارند هیچ همراهی بی هدف نیست.

اونا به راهنمای اصلیشون ایمان دارند، اعتقاد دارند کسی بالای سر خودشون و همراهشون هست که جاده زندگی رو براشون امن میکنه.

پس با خیال راحت به راهشون ادامه میدن.

این دسته باور دارند اون راهی رو که تا به این جا طی کردند باعث رشدشون شده ...

خیلی جاها دلتنگ همراهشون هستند، اما از کجا معلوم ؟

شاید اون دو تا باید قوی تر بشن، هر کدوم مسیرهای تازه ای رو طی کنند، درسهای جدید یاد بگیرند، آماده بشن تا این درسها رو به یکی دیگه یاد بدن، اون وقت دوباره سر یه دو راهی که قراره یکی بشه، کنار هم قرار بگیرند و ادامه راه رو با هم طی کنند ...

همه و همه ی این راه ها برای رشد ماست، یه وقتهائی یکی همراه خوبی براتون نمیشه، براتون پشت پا میگیره، یه وقتائی هولتون میده تو چاله و ناخودآگاه یه جاهائی توی تاریکی شب تنهاتون میذاره.

همه اینها قلبتون رو به درد میاره، اما وقتی مسیرتون رو ازش جدا کردین و تو راه جدید قدم میذارین، حواستون رو جمع میکنید، چاله ها رو میبینین، حواستون هست که توش نیفتین، دقت میکنید که همه تکیه گاهتون رو به یکی ندین که اگه یه وقت شونه خالی کنه با مخ زمین بخورین !

اینبار دیگه یاد گرفتین تو تاریکیها از خودتون مراقبت کنید. تجربه هاتون، مثل یه فانوس جلوی پاتون رو روشن میکنه.

حالا میبینین که چقدر رشد کردین، اون وقت برای اون همراهتون هم دعای خیر میکنین چون میفهمین اونم مربیتون بوده و درسهائی بهتون داده که حالا به اینجا رسیدین.

درسته !

هر راهی که تو نقشه زندگیتون مشخص شده هدفی رو تو دلش داره و هر همراهی که تو این راه کنارتونه، مربی شماست که درسهای زندگی رو بهتون یاد میده و این شما هستین که با توکل به خدا و با اتکا به اعتماد به نفس خودتون و با اطمینان به مسیری که کائنات براتون در نظر گرفته انتخاب میکنین که تو جاده زندگی قدم بذارین و مسیر تازه زندگیتون رو درست مشخص کنین ...

همیشه قدرتمند و ثابت قدم باشید

پیامی از سوی خدا




می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.


همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق !

...

شیشه عطر بهار، لب دیوار شکست و همه جا پر شد از بوی خدا. همه جا آیت اوست.


گفتی که مرا دوست نداری...

گفتی که مرا دوست نداری، گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من ده
گفتی که نه، باید بروم، حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
رفتی تو و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو، خدا پشت و پناهت، به سلامت
بگذار بسوزد دل من، مسئله ای نیست

مصاحبه با خدا

خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.

خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟

خدا جواب داد:

- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.

- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...

سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد:

- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.

- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.

- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.

- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.

با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟

خدا لبخندی زد و گفت:

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"

دنیای مجازی

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم. فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟... نه. نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:

- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم.
- باشه برات می خرم.
صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
- عمو!... می شه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه، ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خوب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست، بذار بمونه، برایش نان و یک غذای خوشمزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو... چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسه گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده
- عمو... تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.
- اینترنت چیه عمو؟
اینترنت جائیه که با کامپیوتر می شه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همة این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمی شه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اون طوری که دوست داریم عوض کردیم.
- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو، من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه ولی دنیای منم مثل اونه... مجازی. مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم. وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم. خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی می کنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره. پدرم سالهاست که زندانه، و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه می رم تا یه روز دکتر بزرگی بشم. مگه مجازی همین نیست عمو؟
قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم. صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.

آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها عاجزیم.

دلم می خواست

دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت

پلیدیها و زشتیها، به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد .
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد!
بهشت عشق می خندید.
به روی آسمان آبی آرام،
پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند.
به روی بامها، ناقوس آزادی صدا می کرد...
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛
واگر این آسمان در هم نمی ریزد؛
بیا تا ما "فلک را سقف بشکافیم و
طرحی نو در اندازیم."

عجب صبری خدا دارد!

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم، بر لب پیمانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان، سبحه صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را وارونه، بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی، با جاهل و فرزانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!

استاد معینی کرمانشاهی

بهترین دوست

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید
چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...
جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست
ودرحالیکه سرش راتکان می داد گفت:
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست فقط اون کسی نیست که
توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی
و ناامیدی بیرون می کشد
درست هنگامی دیگرانی که توآنها را دوست
می نامی سعی دارند تو را به درون آن بکشند
دوست حقیقی کسی است
که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائیه که نام تو رو زنده نگه می داره
حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است
یک دیوار محکم و قوی
در ژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید!
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن
زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
و فرزندم یکبار دیگر جواب بده
چند تا دوست داری؟
سپس ایستاد ومرا نگریست
درانتظار پاسخ من
با مهربانی گفتم
اگر خوش شانس باشم... فقط یکی
و آن تویی
------------------------------
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد
در تنهائیت توراهمراهی می کند
ودرغمها تو را دلگرم می کند
کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد
وقتی مشکلی داری آن راحل می کند
وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری
به توگوش می سپارد
وبهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد
غیرقابل تصوراست
چقدر خداوند بزرگ است
درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری...