خلوت نشین

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

خلوت نشین

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

مردی که فقط می خواست بگوید سیب

می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد
دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب

همه می پرسند

همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب، به تاریکی شبها، تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها، تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر، هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها، تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

فریدون مشیری

آرزویم این است

آرزویم این است

نرود اشک در چشم تو هرگز، مگر از شوق زیاد

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز

و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی

عاشق آن که تو را می خواهد

و به لبخند تو از خویش رها می گردد

و تو را دوست بدارد به همان اندازه

که دلت می خواهد

--------------------------------------------------------

پ ن: تقدیم به م.کوچولوی عزیزم ...

گفت فرق رویا با آرزو چیست؟

گفت فرق رویا با آرزو چیست ؟

گفتم آرزو یک حقیقت نزدیک است ولی رویا یک آرزوی شیرین دست نیافتنی .

گفت من رویا هستم یا آرزو؟

گفتم رویایی که به حقیقت پیوستن آن یک آرزوی شیرین است.

مدرسه عشق

در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای میسازیم
که در ان همواره اول صبح
به زبانی ساده مهر تدریس کنند
و بگویند خدا خالق زیبا یی
وسراینده عشق
افریننده ماست
مهربا نیست که ما را به
نکویی
دانایی
زیبایی
وبه خود می خواند
جنتی دارد نزدیک زیبا و بزرگ
دوزخی دارد -به گمانم-
کوچک وبعید
در پی سودائی ست که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست
در مجالی که برایم باقیست
باز همراه شما مدرسه ای میسازیم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
وریاضی با شعر
دین را با عرفان
همه را با تشویق تدریس کنند
لای انگشت کسی
قلمی نگذارند
ونخوانند کسی را حیوان
ونگویند کسی را کودن
ومعلم هر روز
روح را حاضر وغایب بکند
وبجز ایمانش هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند
مغز ها پر نشود چون انبار قلب خالی نشود از احساس
درسهایی بدهند
که بجای مغز , دلها را تسخیر کند
از کتاب تاریخ جنگ را بردارند
در کلاس انشاء
هر کسی حرف دلش را بزند
غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا کسی بعد از این
باز همواره نگوید هرگز
وبه آسانی همرنگ جماعت نشود
زنگ نقاشی تکرار شود
رنگ را در پائیز تعلیم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه
وعبادت را در خدمت خلق
کار را در کندو
وطبیعت را در جنگل و دشت
مشق شب این باشدکه شبی چندین بار
همه تکرار کنیم:
عدل
آزادی
قانون
شادی
امتحانی بشود که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ایم
در مجالی که برایم با قیست
باز همراه شما مدرسه ای میسازیم
که در آن آخر وقت به زبانی ساده
شعر تدریس کنند ...

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد
روزگار غریبیست نازنین، روزگار غریبیست نازنین

و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می‌زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

روزگار غریبیست نازنین، روزگار غریبیست نازنین

و در این بن‌بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت‌وار سرود و شعر فروزان می‌دارند
به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبیست
آن که بر در می‌کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای بر آن نهان باشد

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای بر آن نهان باشد

روزگار غریبیست نازنین، روزگار غریبیست نازنین

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می‌کنند و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

احمدشاملو

تقدیم به مادرم که اندازه دنیا دوستش دارم

تقدیم به مادرم که اندازه دنیا دوستش دارم
صدای تو صدای مهربان است
نگاه گرم تو آرام جان است
دلت آبی به رنگ پاک دریاست
نشستن در کنارت مثل رویاست
شریکی تو همیشه در غم من
تو معنای شگفتی ، مادر من
مرا از شیره جانت خوراندی
مرا با مهر و عشقت پروراندی
گذشت و طی شد عمر تو به پایم
کسی را جز تو ، ای مادر ، ندارم

یک‌نفر به‌تنهایی هیچ‌چیز نمی‌داند

یک‌نفر به‌تنهایی هیچ‌چیز نمی‌داند.
چشمان، نابینا هستند. با قلب خود باید نگاه کرد
تو مادام‌العمر مسؤلیت آن‌چه را که بدو انس گرفته‌ای، به‌دوش خواهی داشت.
انتقال نامه‌ها، انتقال صدای انسان، انتقال تصاویر متحرک - در این قرن، مانند تمام قرن‌های پیشین، عظیم‌ترین کار به انجام رسیدهٔ ما هنوز همان هدف یگانهٔ از بین بردن فاصله‌ها میان انسانها را دارد.
در مورد آینده، وظیفهٔ شما این نیست که پیش‌بینی‌اش کنید، بلکه وظیفه‌تان این است که ممکن‌اش سازید.
چیزی که بیابان را زیبا می‌کند چاهی است که جایی پنهان کرده‌است.

در دل حرفهایی دارم از جنس نگفتن...

در دل حرفهایی دارم از جنس نگفتن...

باز خودمو گم کردم توی نقطه چین باید و نبایدهام...

توی ترس حرفهای اجباریه گفته نشده...

باز هم وقت نوشتن یاد فاصله هایی افتادم که غوغا می کنند...

همان واژه های تکراری...

همان دلتنگیهای همیشگی و همان رنجهای دوری و دلدادگی ...

باز می نویسم تا بتونم روی سفیدی کاغذ ، خاکستریهای دلمو نقاشی کنم...

شاید بازی با کلمات ، جمله ها و خطهای کاغذ باعث بشه توی کوچه پس کوچه های لغات

گم بشم و راه برگشت به کلبه ی غصه را پیدا نکنم !

گاهی گم شدن خوبه ! گم بشم که فراموش بشم...گم بشم که فراموش کنم...

گاهی فراموشی خوبه ! تا فراموش کنم فراموش کردنی هارو !

این روزا.....

با سایه ام هم نمی سازم...

این روزا...

شیشه قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند...

کلاف رو دیدی؟... با یک (ه) اضافه تر خـــود خـــود منم ؛ الان . . .

کلافه ام از اینهمه خستگی...

خسته از به زبان نیاوردن افکار نیمه تاریک وجودم که شنیدنش گوش دل می خواهد...

سکوت...گویی این تنها پاسخی ست از تو برای دلتنگیهای من...

همیشه دلتنگم...دلتنگ آمدنت

تمامی لحظات تو را می خواهند و برای با تو بودن دلتنگی می کنند

امروزم داره تموم میشه...انگار دیروزم تکرار شد..!

دیشب داشتم فکر می کردم به زندگیم ! چقدر زود گذشت ۲۳ سال از عمرم !

چقدر زود دارم نزدیک می شم به یک ربع قرن !

و آنوقت با خودم می گویم چه کرده ای با یک ربع قرن ؟!

نمی دونم چرا حساب دو دو تا چهار تای زندگیم درست در نمیاد این روزها...

می دونم اینی که الان هستم کافی نیست...کمی غلطه اشتباهه...

نه...نه...ناامید نیستم... فقط کمی دلگیرم...

من اینجا هستم ولی تو را نمی بینم...

راه رفته را برگشتن سخت است...

وقتی تو نیستی...

لحظه هایم به انتظار مبتلاست و اتاقم به سکوت نبودنت درگیر...

برای آمدنت روی تمام بغض های دیرینه خط می کشم

همه ی ناله ها را به آخر می رسانم

پل می زنم بین هرچه آه سرد و گرمی دیدارت...

اما باز هم...

من می مانم و هیچ وقت نیامدن هایت

تو می مانی و همه ی فاصله ها

می دانم... عبور کردیم از ثانیه های سخت...

اما انگار این دقیقه های آخر بیش از دقیقه های قبل سخت تر می گذرد...

می خواهم بدانم کوله باری که تو را تا آخر این جاده ضمانت خواهد کرد کدامین نشانی

بازگشت را برای من جا می گذارد...؟!

اما هنوز هم با کاشهایم تو را یاد می کنم

نمی دانم...

انگار در تو چیزی هست که دیدن یا ندیدنت تو را از من نمی کاهد...

باید انتخاب کرد...قلبت را یا غرورت ؟!

عاشق شدن هزینه دارد...باید چیزی بخشید تا چیزی بدست آورد...

و وای به روزی که هیچ چیز برای قربانی کردن باقی نمانده باشد یا داشته های

 یک انسان ارزش فدا شدن نداشته باشد...

باورت داشتم از روز نخست...آمدی تا باشی...ولی...

کاش "یادت نرود" روی آن نقطه پر رنگ بزرگ...بین بی باوری آدمها...

یک نفر می خواهد با تو باشد...نکند کنج هیاهو "مرا از یادت ببری ... ؟!"

تمام تلاشم را خواهم کرد...

قول داده بودم

من به خودم قول داده بودم...

خاطرم هست !

ناامیدی را پس زدم...پس هستم...زنده ام...نفس می کشم...

مواظب قدمهایم هستم...

نکند لغزش سنگی زیر کفشهایم در آنسوی دنیا گردبادی بپا کند !

راستی.......!

امشب خودمو تکوندم...!

تاره فهمیدم ارزنده ترین داراییم تویی...

پس وجودتو هیچ وقت از من دریغ نکن...

(در انتهای این شکایت باز هم عشق عمیقم را به زیر پاهایت می ریزم و هیچ ذره ای از

وجودم به ناراحتیت رضایت ندارد...

دلم اهل شکایت نیست... فقط درد دل کردم.... همین ... )

کوله بار آدمها

روزی که آدما می خواهند از عالم در بیان تو این دنیا پیش خدا گریه می کنن که : " خدا چرا می خوای ما رو از خودت دور کنی ؟ ما نمی خوایم از پیشت بریم "

خدا میگه : من یه کوله بار بهتون میدم که با اون می تونید به خواسته هاتون برسید
تو این کوله بار اینا هستش :

بعد آدم ها می گن با این کوله بار به این بزرگی که به ما دادی باز هم حاضر به ترک و نیستیم .
خدا میگه : نگرانی شما از چیه ؟
آدما می گن : ما اگه از پیشت بریم دیگه نمیتونیم پیشت برگردیم!!!

خدا میگه :یه چیزه دیگه هم تو کوله بارتون براتون قرار میدم !؟! اونم اینه :

1) عشق : برای اینکه بتونید انسانهای دیگه ای رو دوست داشته باشید

2) محبت : برای اینکه بتونید به انسانهای دیگه مهربونی کنید

3) دوستی : برای اینکه بتونید برای خودتون هم صحبتهای خوبی پیدا کنید

4) قلب : برای اینکه اگه یه روزی خواستید بتونید یکی رو توش جا بدید و همیشه دوستش بدارید

5) دل : برای اینکه احتمالا کسایی پیدا می شن که بخوان پا روش بذارن

6) تنفر : برای اینکه بتونید از چیزای بد دوری کنید

7) عصبانیت : برای اینکه بتونید در مواقعی ناراحتی خودتون رو نشون بدید

8) غم و غصه : برای اینکه بتونید وقتی دلتون گرفت منو از ته دل صدا کنید

10) گریه و آه : برای سختیها و تنهایی ها چون می تونید دردتون رو با اون تخلیه کنید

9) شادی : برای اینکه بتونید احساس خوب بودن و زندگی شیرین رو درک کنید

11) نگرانی ها : که همیشه همراهتون هست چون اگه نباشه مزه خوبی ها رو نمیتونید درک کنید

12) آرامش : برای مواقعی که فکر می کنید احتیاج به استراحت کردن دارید

13) مرگ : برای اینکه بدونید و مطمئن باشید که یه روزی حتما حتما پیش خودم برمی گردید .