شبها که چشم مست تو پرناز می شود
یعنی گره زکار دلم باز می شود
ساز غم کلام تو شیوا و دلپذیر
در خلوت شبانه من ساز می شود
با قصه های روشن باران طلوع صبح
در من سرود عشق بو آغاز می شود
نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من
کم کم بدل به صورت یک راز می شود
یک روز یا دو روز ندانم تمام عمر
دل با غم فراق تو دمساز می شود
با مرغکان عاشق و گنجشککان کوی
بر بام و بر درخت هماواز می شود
وقتی روی زپیشم و تنها شود دلم
آنوقت پای غم به دلم باز می شود
مدتی است که مهمون این خونه شدم و دارم مطالب رو می خونم و آهنگش رو گوش می دم...آهنگ تموم می شه و می خوام برم اما باز آغاز و من همچنان اینجام
من و حکایت یک عمر با غمش بودن...
سلام
یک غزل از آقای محمد مهدی ناصری برایتان ارسال می کنم
امید وارم در وبلاگتان بگذارید . با تشکر
افسوس...
وقتی جهان خالی است یک انسان ندارد
تا چند می گردی برادر جان ندارد
امید واهی بسته ایم افسوس افسوس
این ابر حتی قطره ای باران ندارد
این وادی عشق است اما ایمنی کو
موسی ید بیضاءوده فرمان ندارد
پاکی نمی بخشد کسی را غسل تعمید
دیگر دم گرم مسیحا جان ندارد
تنگ شرابم امشب از بس پر شرابم
ساقی خبر ازحد مستیمان ندارد
امشب دلم تنگ است بنیامین من کو
گویا خبر از چاه و از زندان ندارد
عشقش در آخر می کشد ما را خدایا
خون دل عاشق چرا تاوان ندارد ؟
(محمدمهدی ناصری)