دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم ان طرف دیوار.مثل بچه
ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد . به
امید آنکه شاید در آن خانه باز شود . گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار
. آن طرف حیاط خانه ی خداست و آنوقت هی در می زنم .در می زنم . در می زنم
و می گویم : (( دلم افتاده توی حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید ... ))
کسی جوابم را نمی دهد . کسی در را برایم باز نمی کند . اما همیشه دستی دلم
را می اندازد این طرف دیوار . همین و من این بازی را دوست دارم . همین که
دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که ...
من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند . تا
دیگر دلم را پس ندهند . تا آن در را باز کنند و بگویند بیا خودت دلت را
بردار و برو . آنوقت من می روم و دیگر هم برنمی گردم . من این بازی را
ادامه می دهم ........
عرض سلام و ادب و احترام
با خوندن مطالب وبلاگت یاد دلتنگی های امروزم افتادم
یاد بی وفایی های روزگار
یاد خیلی چیزا که داغ دلم تازه شد
خوشم اومد از وبلاگت اگه دوست داری بیا باهم تبادل لینک داشته باشیم
موفق و پیروز باشی
التماس دعا
یا علی